((شاه سلطان حسين آخرين پادشاه از خاندان صفوي بود که به جاي پدر بر تخت سلطنت نشست و توانست مدتي رسما بر کل کشور ايران حکومت نمايد. سلطنت وي با شورش افغانها و اشغال اصفهان به دست آنها پايان يافت. وي مردي بسيار هوسران و ضعيف النفس بود. در دوره حکومت وي آخرين بازمانده‌هاي نظم حکومتي و ساختار اداري که با تلاشهاي شاه اسماعيل، شاه طهماسب و شاه عباس کبير ايجاد شده بود از ميان رفت.

محمود افغان که با پادشاهي بي اراده و ضعيف روبرو بود به آساني توانست شهرهاي ايران را يکي پس از ديگري تسخير کرده و به سوي پايتخت بشتابد. در اين هنگام به شاه نامه نوشت و از او در خواست کرد که فرمانداري قندهار و خراسان و کرمان را به خاندان او نسل به نسل واگذارد و نيز دختر او را خواستگاري کرد. شاه سلطان حسين در جواب نوشت: «مطالب شما که نوشتيد، همه امکان دارد که صورت پذيرد، اما دختردادن شيعه به سني ممکن نيست، و شاه به رعيت خود دختر دادن را صلاح نمي‌بيند.»

محمود کرمان را گرفت و چون به اصفهان نزديک مي شد، شاه به او پيام فرستاد که آنچه راکه مي‌خواستي پذيرفتم. محمود پاسخ داد که ديگر چيزي در اختيار شما نيست که به من ببخشي!! و بدين روي پس از رسيدن محمود به اصفهان ، شاه سلطان حسين با دست خود تاج شاهي کشور ايران را بر سر محمود نهاد. به گفته احمد پناهي سمناني:« تاجي را که شاه اسماعيل اول، با دليريها يش به مدد شمشير کج قزلباش ها بر سر نهاده بود، شاه سلطان حسين، با زبوني و خفت تام، بر سر يکي ازکم اهميت ترين رعاياي افغاني خود گذاشت.»

در اين هنگام محمود نه تنها دختر بلکه از چهار صد زن نواب همايون فقط چهار زن را در اختيار سلطان گذاشت

داستان اين مرد افغانى و اينكه چگونه توانست با حداكثر چهل هزار نفر افغان پايتخت با عظمت سلاطين صفوى را تصرف و خاندان دويست و هفتاد ساله اين سلسله را منقرض نمايد از شگفتيهاى تاريخ است.

محمود افغان در همين احوال روزى در ديوانخانه مى‏گذشت ناگهان آتش جنونش مشتعل شد و دستور داد كه پسران و برادران و خويشان و اولاد ذكور شاه سلطان حسين را كه در ديوانخانه بودند جمع كرده دست و پاى آنها را با كمربندشان بسته بياورند. افغانان امتثال كرده و صد و پنجاه و نه نفر از اولاد شاه‏ عباس كه بعضى از آنها هم از زمان شاه سليمان نابينا شده و دربند بوده، بحضور محمود آوردند.

محمود دستور داد از اول تا آخر آنها را گردن بزنند. جلادان بى‏ايمان شروع بكشتار كردند. خواجه ‏سرايان و خدمتگذاران گريبان چاك كرده مى‏گريستند، شاه سلطان حسين نيز كه حاضر بود بيش از همه فرياد و فغان مى‏نمود. افتان و خيزان نزد محمود آمد و عهد و ميثاق قديم را بياد او آورد و براى نجات نور ديدگان خود با گريه و زارى بپاى محمود افتاد و پيشانى بخاك ماليد ولى اينهمه گريه و التماس مؤثر واقع نشد دو نفر از شاهزادگان خود را در آغوش پدر انداخته شاه صورت خود را بروى اولاد گذاشت و مى‏گريست سلطان حسين گفت مرا بكش و اين بيگناهان را نكش. عاقبت در دل سنگ و سخت محمود قدرى تأثير كرد و بشاه سلطان حسين رو نمود كه اين دو را بتو بخشيدم ولى چه فايده كه اين بيگاناهان از شدت ترس زهره‏شان چاك شده و هر دو وفات يافته بودند.))

مطلب بالا رو از اين جهت گذاشتم چون اعتقاد دارم تاريخ تكرار ميشه !

ديروز ديدم دو تا نوجوان دارند با هم دعوا مي كنند وقتي جداشون كردم ديدم يكي از اونها افغاني و اون يكي ميمه ايه ! و متاسفانه اوني كه كتك خورده بود ، ميمه اي بود. بغض كرده بود و از لبش خون ميومد . . .

يه زماني افغاني ها جرات نداشتند تو ميمه يا هر شهر ديگه اي سرشون رو بالا بيارن. حالا دارند زور ميگند ، كتك مي زنند و حتي با موتورسيكلت گشت مي زنند و به قول خودمون "جاهلي" مي كنند. اگه فكري نكنيم و اين اخلاق "شاه سلطان حسيني" رو كنار نگذاريم ، چه بسا تاريخ تكرار بشه و . . .

در حالي كه تو خيلي از شهرهاي ايران افاغنه جايگاهي ندارند ميمه واسشون محيط امن شده و هر روز هم تعدادشون بيشتر مي شه . تو خونه شون حداقل هفت هشت تا بچه ي قد و نيم قد هست كه تا چند سال ديگه همه بزرگ مي شن و فكر مي كنم جمعيتشون بيشتر از ما بشه اين در حاليه كه بسياري از اون ها حتي شيعه هم نيستند و گفته مي شه بعضي هاشون براي آمريكا و اسراييل جاسوسي مي كنن. من از شوراي شهرهاي ميمه و وزوان كه تو اين زمينه بيشتر مشكل دارند ميخوام قبل از اين كه دير بشه فكري بكنند.