یا قمر بنی هاشم
حضرت ابوالفضل (ع)
مردي شجاع بلند بالا قهرماني نيرومند با فضيلت و خوش سيما بود و بخاطر سيمای جذّابش او را قمر بني هاشم مي گفتند .
حضرت القاب ديگري نيز دارد از جمله اطلس (زيبایي كامل ) ـ صاحب لوا ـ ابوالقربه ـ سقا ـ باب الحوائج ـ عبدصالح ـ ابوالفضل ـ علمدار ـ سپه سالار
حضرت صادق (ع) فرمودند : « عموي ما ابوالفضل (ع) دارای بصيرت نافذ و ایمان محكم بود»
حضرت سجاد (ع) فرمودند : « برای عمويم عباس نزد خداوند منزلت و مقامي است كه تمام شهيدان تا روز قيامت غبطه آن مقام را مي برند»
ابوالفضل باب الحسين بود ، هركس مي خواست حسين را ببيند ، مي بایست ابتدا عباس را مي ديد . هيچ گاه حسين را برادر خطاب نكرد ، هميشه سيدي و مولایي مي گفت و مقابل او همواره با ادب مي ایستاد و عرض گزارش مي كرد .
پرچمداري ابوالفضل
این پرچم فتح و ظفر پيامبر اكرم ، پس از علي (ع) ده سال در دست امام حسن مجتبي (ع) آرام بود و ده سال در دست امام حسين (ع) در خانه اهل بيت محفوظ ماند تا روز عاشورا همان پرچم پيغمبر (ص) را امام حسين برافراشت و به دست اباالفضل العباس (ع) داد و از اینجا مقام عباس معلوم مي شود و شجاعت و قهرماني ، قوت دل و بازوي عباس ظاهر مي گردد .
ابومحنف مي نويسد : «در كربلا چون آب را بستند ، امام حسين (ع) اباالفضل را خواست و فرمود سي نفر را بردار برو به شريعه فرات آب بياور . عباس با سي نفر سواره و بيست نفر پياده رفتند تا آب بردارند . نافع ابن هلال پرچمدار بود . در جلو مي رفت . عمرو بن حجاج زبيدي آنها را ديد . از بردن آب مانع شد به ضرب شمشير او را رد كردند و مشكها را پرآب كرده در حمایت عباس بن علي و نافع آب را خيام رسانيدند و بدين جهت كه در آب آوردن در این روزها يا در تمام مسافرت با اباالفضل بود او را سقا و ابوالقربه نام نهادند »
ضحاك گويد : « روز عاشورا نيز مانند قهرماني خطبه خواند كه هرگز از كسي به آن استحكام سخن نشنيده بودم . »
طبري و ابن اثير نوشته اند : « چون آتش جنگ شعله ور شد شجاعان اصحاب بر لشكر مخالف تاختند ، لشكريان هم مانند سيل بر آنها حمله كردند تا آنها را از هم جدایي افكنند و يك به يك به قتل رسانند . حسين (ع) به عباس فرمود : اصحاب را ياري كن . اباالفضل (ع) بر آن قوم حمله كرد و دشمن را از اصحاب دور ساخت . خواست آنها را به حرم برگرداند ، چون زخم زياد ديده بودند ، حاضر نشدند ، باز به دشمن حمله كردند و دوباره به جنگ پرداختند تا جمعي در این محل كشته شدند . و عباس خبر شهادت آنها را به حسين (ع) رسانيد .»
قبل از عباس سه برادر ديگر او به شهادت رسيدند پس از شهادت آنها خود عباس اجازه جنگ خواست . آمد حضور حسين (ع) عرض كرد : « مولای من ، سينه ام تنگ شده و از زندگي به ستوه آمده ام ، مي خواهم انتقام شهيدان را از این منافقان كوردل بگيرم »
امام حسين (ع) فرمود : « عباسم ، برای این كودكان تشنه قدري آب بياور»
ابالفضل مشك آب را گرفت حمایل انداخت و حركت كرد و چون شير ژيان با صلابت علوي در حالي كه چهار هزار نفر موكل شريعه بودند خود را ميان آب فرات رسانيد به طوري كه آب تا شكم اسب را گرفت . دست به زير آب برد ، كفي پركرد نزديك دهان آورد و باز روي آب ريخت و فرمود :
« يا نفس من بعد الحسين هوني و بعده لا كنت ان تكوني
هذا الحسين وارد المنوني وتشربين بارد المعيني »
« ای نفس بعد از حسين زندگي خواري و ذلت است .
مي خواهم بعد از حسين زنده نباشي
این حسين است كه به استقبال مرگ مي رود
و تو آب سرد و گوارا مي نوشي ؟
به خدا سوگند این شيوه دين من نيست . »
اباالفضل مشك را پر كرد و خواست تا از ميان نخلستانها بيرون رود اما لشكريان مستحفظ آب سر راه را بر او گرفتند و او مجبور شد بجنگد و مي گفت :
« اگر من كشته شوم كساني هستند كه خون مرا مطالبه كنند و مرغ مرگ فريادها خواهد كرد و مرا به ميدان صدا ميكند من عباس هستم كه به سقایي موصوفم و از ملاقات مرگ نمي ترسم »
در حين شمشير زدن حكيم بن طفيل الطائي السنبسي لعنه الله عليه شمشيري به دست راست عباس زد اباالفضل پرچم را به سينه چسبانيد و شمشير را به دست چپ گرفت و مي گفت :
والله ان قطعتموا يميني اني احـامي ابدا عن ديني
عن الامام الصادق يقيني نجل النبي الطاهر الاميني
به خدا اگر دست راستم را قطع كنيد ، از حمایت دينم دست بر نمي دارم
و از امام راستين خود حمایت مي كنم هم او كه فرزند پيامبر طاهر امين است »
برير بن ورقاء جهني شمشيري به دست چپ عباس زد آن دست هم جدا شد عباس پرچم را به سينه نگاه داشت و مشك را به دندان گرفت و با ركاب و پاهای بلند از خود دفاع مي كرد تا این كه تيره بختي بر عباس حمله كرد و عمودي بر سر مبارك او زد . عباس باز هم نااميد نبود ،تا شاید آب را با همان حال به حرم برساند كه تيري به مشك آب فرود آمد .
عباس هم از بالای اسب به زمين افتاد و صدا كرد « برادر ، برادرت را درياب»
ابي عبدالله بر بالين عباس آمد . بالای سر او قدري ایستاد و به حال پريشان او بگريست و با دست خون از چشمان او پاك مي كرد ، تير از چشمش بيرون كشيد . هنوز عباس رمقي داشت و گفت : برادر جان مرا به خيمه مبر زيرا از اطفال خجالت مي كشم» حسين بالای بدن برادر ایستاد ، دست به كمر گرفت و از اعماق دل با آه سردي ناله سرداد . فرمود :
« الآن انكسر ظهري و قلت حيلتي »
الآن كمرم شكست و چاره ام كم شد
قاتل عباس چه شد ؟
بسياري از قاسم بن اصبغ بن نباته روایت كرده اندكه گفت : « از بني ابان بن دارم مردي را ديدم كه رويش سياه شده بود و حال آنكه سفيد پوست بود از او سبب سياهي رويش را پرسيدم . گفت : من در كربلا مردي را كشتم كه اثر سجده بر پيشاني اش بود و تا كنون هر شب او را به خواب مي بينم ، مرا به طرف جهنم مي كشاند و من از ترس و وحشت فرياد مي كشم و همه فرياد مرا مي شنوند»
راوي مي گويد كه : آن مرد كه اثر سجده بر پيشاني اش بود عباس بن اميرالمومنين (ع) بود .
دستان خدا
ای خوبترين به گاه سختي
ای شهره به شهر شوربختي
رفتي كه به تشنگان دهي آب
خودگشتي ازآب عشق سيراب
آبي ز فرات تا لب آب آورد
آه از دل آتشين برآورد
آن آب زكف غمين فرو ريخت
وز آب دو ديده با وي آميخت
برخاست ز بار غم خميده
جان بر لبش از عطش رسيده
بر اسب نشست و بود بي تاب
دل در گرو رساندن آب
ناگاه يكي دو روبه خرد
ديدند كه شير آب مي برد
آن آتش حق خميده بر آب
وز دغدغه و تلاش بي تاب
دستان خدا ز تن جدا شد
و آن قامت حيدري دوتا شد
بگرفت به ناگزير چون جام
آن مشك ز دوش خود بدندان
وانگاه به روي مشك خم شد
وز قامت او دو نيزه كم شد
جان در بدنش نبود و مي تاخت
با زخم هزار نيزه مي ساخت
از خون تن او به گل نشسته
صد خار بر آن ز تير بسته
دلشاد كه گر ز دست شد دست
آبي ش برای كودكان هست
چون عمر گل این نشاط كوتاه
تير آمد و مشك بر دريد آه
این لحظه چه گويم او چها كرد
تنها نگهي به خيمه ها كرد
در حسرت آن كفي كه برداشت
از آب فرو فكند و بگذاشت
هر موج به ياد آن كف و چنگ
كوبد سر خويش را بهر سنگ
كف بر لب رود و در تكاپوست
هر آب رونده در پي اوست
چون مه شب چهارده بر اید
دريا به گمان فراتر اید
ای بحر بهل خيال باطل
این ماه كجا و بوالفضائل
گيرم دو سه گام برتر آیي
كو حد حريم كبريائي
يا اميد درماندگان عباس
به خويش مي كشد مرا گرمي دستهای تو
به اوج مي رسد دلم زقامت رسای تو
الف قدي كه چون تو را هزاره ها نياورد
چه حسرتي هزاره ها كشند از برای تو
فراز دوش لاله ها به ابرها قدم زدي
به ابرها قدم زدي كه عرش شد سرای تو
فضا پر از ترانة اطاعت از ولایت است
بگوش جان چو مي رسد صدای دلگشای تو
تو را نظاره مي كنم كه در ميان آب هم
فرات غبطه مي خورد به آن همه سخای تو
علم فتاد و دست هم وبال شانه ات نشد
سبو چگونه خويش را كشيده پا به پای تو؟
تو سرسپرده كه ای كه خصم این چنين زند
زخشم خويش بر سر ز قيد تن رهای تو؟
به شوق آب مي بري بسوي خيمه ها چرا
كسي كمك نمي كند به جای دستهای تو؟
چرا جدا ز ديگران به سجده اوفتاده ای
مگر نبود عشق من زيارت و لقای تو
ز ديده تير خصم را خريدي از برای آن
كه ننگرد به كودكان دو چشم دلربای تو
فرات عشق جرعه ای ز بحر بي نهایتت
سرير عشق مسند سر زتن جدای تو
خيال شب شكسته شد چو ديد ديدگان من
به نيزه ها تلألؤ جبين مهرسای تو
به اشك های حسرتي كه ريختي ز ديده ات
تمام هست و نای من فدای هست و نای تو
شعر : عبدالرضا شيباني