در رثای حضرت قاسـم (ع)
نوجوان شهيد عاشورا در ركاب سيدالشهداء (ع) فرزند گرامي حضرت امام حسن مجتبي (ع) بود .
وي صاحب همان سخن معروف « احلي من العسل » در شب عاشورا است كه مرگ را شيرين از عسل مي دانست .
روز عاشورا سن او به بلوغ نرسيده بود . وقتي قاسم تنهايي عمو راديد اجازه جنگ خواست ولي حسين (ع) اجازه نمي داد . اباعبدالله (ع) چون نگاه به او افكند وي را به آغوش كشيد و گريست آنگاه اجازه داد . قاسم خوش سيما بود ، سوار بر اسب شد و عازم ميدان گشت .
ابوالفرج از حميد ابن مسلم روايت كرد :
در روز عاشورا پسري روي به ما آورد كه صورتش مانند ماه مي درخشيد و به دست خود شمشيري داشت و پياده مي آمد و شمشير مي زد . عمربن سعد بن نفيل ازدي گفت : به خدا سوگند به او حمله خواهم كرد و او را خواهم كشت . گفتم : اين چه سخن است ؟ آنها كه او را احاطه كرده اند ، كافي نيست ؟ قاسم هنوز صورت خود را بر نگردانيده بود كه شمشيري به سر او فرود آمد و آن پسر به رو درافتاد كه صداي قاسم بلند شد و گفت : عمو جان مرا درياب . حسين به بالين سر او آمد و بر دشمن حمله كرد و شمشير بر عمرو فرود آورد كه دست او قطع شد . صداي او بلند شد لشكريان ابن سعد خواستند عمرو بن نفير را از دست حسين نجات دهند ، بدن قاسم زير دست و پاي لشكريان بماند تا مرغ روحش پرواز كرد . چون گرد و خاك فرو نشست ديدم حسين بالاي سر قاسم نشسته و قاسم پاي خود را به زمين مي كوبد . حسين گفت : « دور باشند از رحمت خدا آن قومي كه ترا كشتند رسول خدا (ص) در روز قيامت خصم آنها باشد»
سپس فرمود : « بر عمويت گران است كه تو او را بخواني و جوابت ندهد يا جوابت دهد و پاسخ او تو را سودي نبخشد در چنين روزي كه دشمنانش بسيار و يارانش اندكند.»
حسين جسد قاسم را برداشت و كنار علي اكبر گذاشت . برادر ديگر حضرت قاسم به نام ابوبكر بن الحسن نيز كه هر دو از يك مادر بودند در كربلا به شهادت رسيد.
چون عزيز مجتبي در خون تپيد جام پر شهد شهادت سـر كشيد
گرچه از بيداد جان بودش به لب نام آن جان جهان بـودش به لب
شد روان عشـــق سـوي او روان تا دهد جان بر تن آن نيمه جان
ليك هر سو روي كرد او را نديد ساحل جان را در آن دريا نديد
بانگ زد كاي سرو دلجوي حسن روي تــو يادآور روي حســـن
گر به دست كين ز پا افتـاده اي با عمـو برگو كجـا افتـــاده اي
خود بر آ از پشت ابـر اي ماه من رخ نمـا اي يوسـف در چاه من
أي رسانيده به پايان راه عشــق فارغ التحصيــل دانشگاه عشق
من نگويم گفته گو كن با عمـو يك عمو زان غنچه لبهـــا بگو
أي گل پرپر به دست كيســتي بوي تو آيد ولي خـود نيســتي
اي كه مرگت ازعسل شيرينتر است ميرسد بانگت ولي بي جوهراست
گشته از زخمِ فزون بانگ تو كم؟ يا عسل آورده لبهــايت به هم؟
گرچه اوگم كرده درميدان نيافت بوي گل بشنيد وسوي گل شتافت
ديد بر گرد گل خــود خــارها مي كشــد از خــارها آزارهــا
دوست افتاده به چنگ دشمنان گرد خاتم حلقـه ی اهريمنــان
گرچه او را جان شيرين برلب است دور ماهش هاله اي از عقرب است
گفت از گرد گلم دور اي خسان كين امانت داده بر من باغبــان
با جواني تا بدين حد كين چرا ؟ بهر يك گل اين همه گلچين چرا ؟
اينكه زخمش بيشماراست اي سپه سيزده ساله ست و ماه چهارده
اين بدن از برگ گل نازك تر است همچو اكبر جان من از پيكر است
گرچه باشد اين جگر پاره حسن پارة جان منست اين پاره تن
نخل اميدم چرا بر مي كنيد از تن بسمل چرا پر مي كنيد ؟
چشم چشم حق به ناگه زان ميان صحنه أي ديد و زدش آتش به جان
ديد گلچيني به بالين گلش در كفش بگرفته خونين كاكلش
گشت شير بيشه حبل المتين آگه از تصميم آن خصمي دين
گفتي آمد بر دل پاكش خدنگ ديد اگر آنجا كند لَختي درنگ
مي كند سر از تن آن مه جدا مي شود از سوره ، بسم الله جدا
دست بر شمشير برد و جنگ كرد عرصه را چون چشم دشمن تنگ كرد
من نمي گويم دگر در آن نبرد اسبها با پيكر قاسم چه كرد
شير كرد آن گرگها را تار و مار پاره پاره يوسفي شد آشكار
با تكاپو در برش مركب براند خود نسيم آسا كنار گل رساند
خواست بيند خرمش اما نشد آن نسيم آمد ولي گل وا نشد
يافت آخر پيكر دردانه اش شمع آمد بر سر پروانه اش
ديد او را خاك و خون بستر شده ديگر آن پروانه خاكستر شده
همچو بخت عاشقان رفته به خواب هر چه مي خواند نمي گويد جواب